[یکم‌حرف‌بزنیم؟|?ʟᴇᴛ'ꜱ ᴛᴀʟᴋ]

سلام‌خوبی؟خب‌خیلی‌وقت‌بودکه‌اینجوری‌سلام‌واحوال‌پرسی‌نکرده‌بودم:)...این‌چندروزه‌برام‌‌سخت‌‌گذشت‌نمیدونستم‌قراره‌چی‌بشه:)...شایدندونین‌ولی‌من‌بعدهشت‌سال‌‌ازدواج‌مامان‌بابام‌بدنیااومدم‌ولی‌وقتی‌بدنیااومدم‌مامان‌وبابام‌خیلی‌جوون‌بودم‌یجورایی‌میترسیدم‌ازدستشون‌بدم:)...

جدیداخیلی‌ازهمه‌فاصله‌گرفتم‌جزدخترا:)...میترسم‌اینجوری‌که‌هستم‌دوسم‌نداشته‌باشن:)...ولی‌هرگزخودموبخاطرمردم‌تغییرنمیدم:)...یادگرفتم‌خودمودوست‌داشته‌باشم‌یادگرفتم‌دست‌ازتلاش‌برندارم‌یادگرفتم‌که‌مظلوم‌نباشم‌یادگرفتم‌وقتی‌اذیتم‌کردن‌یجانشینموگریه‌کنم‌وبجاش‌انتقام‌بگیرم:)...

چندروزدیه‌دبیرستاناومدرسه‌هابازمیشن‌منم‌میرم‌ولی‌توی‌تستچیم‌‌ازفعالیتامم‌کم‌نمیشه:)...چون‌دارم‌برمیگردم‌اعتمادبه‌نفسم‌برگشته‌وقتی‌دبستان‌بودم‌اول‌دبستان‌چون‌ازتنهایی‌بدم‌میومدومامانم‌کنارم‌نبوددروغ‌میگفتم‌وگریه‌میکردم‌تابیان‌دنبالم:)...ولی‌دوم‌دبستان‌اوقندرتونستم‌خوب‌باشم‌که‌محبوب‌شدم‌:)...فکرکنین‌یه‌بچه‌اروم‌بشه‌شرمدرسه:)...بعدش‌سال‌دیگش‌شورا‌شدم‌انگارکه‌رئیس‌جمهوربودم‌[جر]:)...چهارم‌وپنجمم‌ویکم‌ازشیشمم‌شورا‌بودم‌دیگه‌فکرمیکردم‌ته‌خفنم:|

که‌این‌لامصب‌اومداره‌بعدش‌توخونه‌هی‌مثل‌نامجون‌دردسردرست‌میکردم‌اوقندربیکاری‌‌فشاراورده‌بودکه‌باکچلان‌بی‌‌دست‌وپاازپشت‌بوم[زیرمون‌ماسه‌واینابود]پریدیم‌پایین:|خلاصه‌زندگیم‌بعداون‌سم‌شدنمدچرااین‌تستوساختم‌ولی‌دوست‌داشتم‌برایکی‌بگم:|بهم‌فشاراومده‌بود:|